قدیما

قدیمها چه زیبا تر بود....

 

اسم دخترها رو که میگفتی گوشه لپشان گل مینداخت.اما حالا گوشه لپشان فقط با آرایش قرمز است...

 

بزرگترین خواسته پسر بوس کردن لپ دختر بود آن هم بعد 1 سال خواهش تازه وقتی میبوسید 1 هفته خوابش نمیبرد که من لپ فلانی رو بوسیدم ولی الان کوچکترینش" س.."است.

 

دلم برایش تنگ شده مادرم را میگویم وقتی بند کفش هایم را میبست انگاری دعا میخواند برایم نمیدانم چرا ولی حس میکنم وقتی بند کفشم را میبست با آن پا دیگر به راه کج کشانده نمیشدم اما امروز کفشهایمان بدون بند است و مادرانمان در کنارمان نیستن...

پدرم میگفت اگر نمره املای فردا را 20 نشوی با کمرند به جانت میوفتم املا را از ترس پدر 20 شدم, کمی مرا برای زندگی کردن خوب بترسان شاید در زندگی هم 20 گرفتم.

راستی خانه هایمان حیاط داشت مادر بزرگ و پدر بزرگ هم داشت هر وقت همسایه بقلی کباب میزد 1 سیخ به ما هم میداد امروز همسایه هایمان بقلی نیست یا پایین سقفمان است یا بالای سقفمان اصلا دیگر همسایه نیست مستاجر طبقه بالاست.. آپارتمان است دیگر حیاط ندارد همسایه هم ندارد و پدر بزرگ و مادربزگمان نیستن چون هنوز بند همان خانه قدیمی حیاط داره پر خاطره اند همان خانه ای که با کنج کنجش خاطره داریم قایم موشک ها شله زردها ماهی های درون حوضش برگ های روزی زمین درخت پرتقال تو باغچه خونه درختی پشت باغ تلوزیون سیاه سفیدا وای سریال آیینه، نمیدونم یادتونه چه سریالی بود همش شد خاطره خاطره ای که اصلا یادمون رفتن...

خاطره.....همان حیاط است همان پدر بزرگ و مادربزرگی که همیشه دوای همه درد ها بودند درد بود غم بود اما کم بود خیلی کم....

در جیب پدر بزرگ همیشه نخود و کشمش بود اما دیگر نیست...

 دستای پدرم وقتی چای میخورد نمیلرزید...

امروز کجاییم؟

به راستی به کجا چنین شتابان؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد