یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند و سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا و در مورد اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعد غذاییاش را ندارد.
در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد !
دختر آلمانی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را هم. این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است مرد با کمرویی و زن با راحتی ، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند…
زن آلمانی بلند میشود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز پشت سر مرد سیاهپوست بوده است و….
هیچ گاه زود قضاوت نکنید...
مدیر:خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری...
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
مدیر: اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!!
زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
مدیر: این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!
مدیر: خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...
زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
مدیر: خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!
آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود...
اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد...
زن کم آورده بود هم برای خودش هم برای بچه هایش بیخیال بس است خوب بودن چه فایده وقتی بد بودن بهتر است؟؟؟
نشست...
پسر با کمال پرویی با او حرف میزد اما حواس زن پرت شده بود به روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود روزنامه را برداشت و بهش خیره شد :
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...
ستاد مبارزه با بیسوادی ...
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود : با 20000 زن خیابانی چه می کنید !؟
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با 20001 زن خیابانی چه می کنید !؟
از پاکی تا هرزگی کمی فاصلست فاصله ای به اندازه یه کاغذ (پول)
قدیمها چه زیبا تر بود....
اسم دخترها رو که میگفتی گوشه لپشان گل مینداخت.اما حالا گوشه لپشان فقط با آرایش قرمز است...
بزرگترین خواسته پسر بوس کردن لپ دختر بود آن هم بعد 1 سال خواهش تازه وقتی میبوسید 1 هفته خوابش نمیبرد که من لپ فلانی رو بوسیدم ولی الان کوچکترینش" س.."است.
دلم برایش تنگ شده مادرم را میگویم وقتی بند کفش هایم را میبست انگاری دعا میخواند برایم نمیدانم چرا ولی حس میکنم وقتی بند کفشم را میبست با آن پا دیگر به راه کج کشانده نمیشدم اما امروز کفشهایمان بدون بند است و مادرانمان در کنارمان نیستن...
پدرم میگفت اگر نمره املای فردا را 20 نشوی با کمرند به جانت میوفتم املا را از ترس پدر 20 شدم, کمی مرا برای زندگی کردن خوب بترسان شاید در زندگی هم 20 گرفتم.
راستی خانه هایمان حیاط داشت مادر بزرگ و پدر بزرگ هم داشت هر وقت همسایه بقلی کباب میزد 1 سیخ به ما هم میداد امروز همسایه هایمان بقلی نیست یا پایین سقفمان است یا بالای سقفمان اصلا دیگر همسایه نیست مستاجر طبقه بالاست.. آپارتمان است دیگر حیاط ندارد همسایه هم ندارد و پدر بزرگ و مادربزگمان نیستن چون هنوز بند همان خانه قدیمی حیاط داره پر خاطره اند همان خانه ای که با کنج کنجش خاطره داریم قایم موشک ها شله زردها ماهی های درون حوضش برگ های روزی زمین درخت پرتقال تو باغچه خونه درختی پشت باغ تلوزیون سیاه سفیدا وای سریال آیینه، نمیدونم یادتونه چه سریالی بود همش شد خاطره خاطره ای که اصلا یادمون رفتن...
خاطره.....همان حیاط است همان پدر بزرگ و مادربزرگی که همیشه دوای همه درد ها بودند درد بود غم بود اما کم بود خیلی کم....
در جیب پدر بزرگ همیشه نخود و کشمش بود اما دیگر نیست...
دستای پدرم وقتی چای میخورد نمیلرزید...
امروز کجاییم؟
به راستی به کجا چنین شتابان؟؟؟
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
یکی از جانبازان جنگ تحمیلی که پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یکی از بیمارستانهای شهر رم به مداوا مشغول بود. از قضا متوجه میشود که خانم پرستاری که از او مراقبت می کند نام خانوادگی اش "مالدینی" است ابتدا تصور میکند که تشابه اسمی باشد اما در نهایت از او سوال میکند که آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد ؟
.... و خانم پرستار در پاسخ می گوید که پائولو مالدینی برادر وی می باشد ، دوست جانباز نیز در حالی که بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می دهد که برایش تهیه کند صبح روز بعد دوست جانباز هنگامی که از خواب بیدار می شود کنار تخت خود مالدینی را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است...
مالدینی از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مرکز کشور ایتالیا که فاصله ای حدودا ششصد کیلومتری دارد آمده بود تا از این جانباز جنگی که خواستار داشتن عکس یادگاری اوست عیادت کند